صدای خش خش برگها...
عبور آب...
چند پرنده ی کوچک...
رفت و آمد چند عابر...
این همه دنیای آن نیمکت چوبی بود!!!
گاهی کسی رویش می نشست، عابری شاد که با کودکش می خندید!
یا آن پیرمرد تنها که با حسرت آه می کشید!!!
گاهی تکیه گاه چند جوان پرشور...
یا جاده ای برای ماشین های چند کودک...
چه دنیای زیبایی داشت این نیمکت!!!
آرام برخواست!
با خودش گفت...
کاش دنیای من هم اندکی شبیه به دنیای این نیمکت می شد!!!
کاش!!!!!!!!!!!!!!!
|