یادم باشد امروز باز به تو سلام کنم!!!
سلام، می شناسی؟
چندین بار است در پس این کوچه ها سلامت کرده ام، می شناسی؟
همان رهگذر تنها...
همان که روزی با روی باز به او سلام کردی!!!
نمی دانم چرا دگر سلامم را جواب نمی دهی؟!
ولی من باز هر روز صبح بعد از یک جدال سخت به رویت لبخند می زنم و به تو می گویم:
سلام...........
چه حس سختی است که من برایت غریبه ام!
چه حس تلخی است که سلامم دگر هیچ معنایی ندارد!
نمی دانم شب چه از من ربود... تو را...!؟
شاید مرا از خودم ربود!!!!!!!!!
تو می روی... من می خندم...!
شاید روزی با تمام آرزوهایم بمیرم...
و تو بر سر مزارم گل بیاوری و گریه کنی!!!
سلام مرا می شناسی؟!
همان که به امید جواب سلامت چندین بار در خم کوچه منتظرت ماند... می شناسی؟!
همان که شبها به امید صبح و شاید به امید تو اشک ریخت...
همان که خواب خوشش هیچ شبی بی اشک معنا نداشت... مرا می شناسی؟!
همان که با امید حضور تو وجودش کمرنگ شد و با یاد تو و شاید در آرزوی تو مرد...
آری... می دانم که نمی شناسی...!؟!؟
|