آتش را روشن کردی ، می بینی که زبانه گرفته است ، اما چرا نزدیک نمی شوی؟
شاید می ترسی که بسوزی !
چطور زمانی که حرف از سوختن من بود می گفتی حکمت است ،
اما اکنون که زمان سوختن توست ، پا پس کشیده ای ،
دیدم رسم وفاداری را ،
دیدم که به چه راحتی سوختنم را دیدی و دم نزدی ،
دیدی که چه زیبا سوختم در آتشی که نه گلستان بود و نه سرد ،
داغ بود ، داغ داغ داغ!!!
هر چند که تو هیچ وقت طعم حرارت را نچشیدی!!!
چه شهامتی به خرج می دهی اکنون...
اما امروز دیر است برای نزدیک شدن به آتش !
شاید دیروز که سازم را شکستم باید از من دوری می کردی!!!
اشک هایم را که دیدی ؟
باز هم بخند!!!
دیدی که خنده هایت را بی جواب نگذاشتم ...
شاید این را شهامت ندانی!
اما همین که برای من شجاعت است کافیست ...
سازم را شکستم!
همان که نیمی از عمرم را در پی آموزشش بودم ، و نیم دیگر را در پی نواختنش...
نمی توانی بگویی که سازم را ، رفیق سالیانم را دوست نداشتم!!!
زمانی که سازم را شکستم ، خودم را نیز شکستم !
سازم را دو تکه کردم و خودم را هزاران تکه...
حال از من دوری کن تا تو را نیز نشکسته ام!
تمام منی را که من بودم ، تو شکستی!!!
تو شکستی ، و این را هرگز فراموش نکن...!!!!!!!؟؟؟؟؟؟
|