روزی از مترسکی پرسیدم : ”لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای؟”
گفت : ”لذت ترساندن عمیق و پایدار است ، من از آن خسته نمی شوم”
درنگی کردم و گفتم :”آری چنین است ؛ چونکه من نیز چنین لذتی را چشیده ام”
و او گفت :” تنها کسانیکه تنشان از کاه پر شده باشد این لذت را میشناسند”
و من ندانستم که منظور او ستایش از من …بود یا تحقیر؟
یک سال گذشت ودر این مدت مترسک فیلسوف شد.
هنگامیکه باز از کنار او میگذشتم دو کلاغ را دیدم که زیر کلاهش لانه میساختند...
نظرات شما عزیزان:
|